علمی فرهنگی

لبخندبه زودی سری دوم نشریه باران میرسد


نويسنده : عسل


ت

شعر امام زمان

در انتظار ظهورت چه رنج ها كه كشیدیم      برفت عمر و نشد بارور درخت امیدم

به یاد دیدن رویت چه ناله ها كه نكـردم     ز گلستان جمالت گلی دریغ نچـیدم  

شبان تیره بسی خون دل زدیده فشانـدم    دریغ و درد كه جز سوز و ساز هیچ ندیدم

به هر كجا گذر شد سراغ وصل تو جستـم     ز فرط شوق لقایت به كوه و دشت دویدم

ز هر كه بوی ببردم كه ره به سوی تو دارد    به عجز ولا به لقای تو را از او طلبیدم

دل شكسته و چشم پر آب و حال پریشـان     به یاد وصل تو شاها طمع ز خلق بریدم

شها تو آگهی از سوزش دل من حیران          در انتظار لقایت به آرزو نرسیدم

 

آید آن روز كه خاك سركویش باشم           ترك جان كرده و آشفته رویش باشم

یوسفم گـرنزند بـر سـر بالینم سـر          همچو یعقوب دل آشفته بویش باشـم

ز پیش چشم خسته ام ،چرا گـذر نمـی كـنی؟        

                                                                        

 چرا ز كوی عاشقان، دگر گذر نمی كنی؟

 

چه شد كه هرچه خوانمت ،به من نظر نمی كنی؟

                                                                         

    نشسته ام به راه تو ،به عشق یك نگاه تو

ز پیش چشم خسته ام ،چرا گـذر نمـی كـنی؟



:: برچسب‌ها: امام زمان,
نويسنده : عسل


 

شهید شاخص سال 1393

بهانه ها برای رفتن کامل شده است. او این روزها خیلی فکر میکند یکی از جدی ترین حرف های خانم پرستار به ویژه موقع استراحت،همین است.

دیر یا زود نوبت پاوه هم فرا خواهد رسید.بروم یا بمانم؟

اگر ضد انقلاب به پاوه حمله کند، مردم احتیاج بیشتری به پرستار خواهند داشت!

او قاطعانه می ماند و دشمن سبوعانه حمله می کند!!!!

یادش گرامی باد

برای شادی روح همه شهدا صلوات



:: برچسب‌ها: شهید, فوزیه, ,
نويسنده : عسل


اعجاز علمی قران

چرا گوشت خوک حرام است؟

در سوره انعام آیه 145 ضمن یادآوری تحریم گوشت خوک،خوک را حیوانی انگلی توصیف نموده :

 

«...مگر اینکه گوشت خوک باشد، که موجودی انگلی است»

 

چیزیکه فعلا انسان امروز در مورد گوشت خوک میداند موارد زیر است:

گوشت خوک خیلی از انگل ها را منتقل میکند. از جمله نوعی کرم (موسوم به کرم تنیا) که برخی از ناراحتی های دردناک را منجر میشود که برخی از آنها کشنده نیز هستند. عناصر آن در عضلات ،چشم و مغز منتشر میشود.(این کرم البته در گوشت گاو نیز وجود دارد ولی کرم گوشت گاو خود به خود در انسان تکثیر نمیشود، اما کرم گوشت خوک بدون عامل تکثیر کننده تکثیر میشود. همینطور کرم خوک مقاومت بیشتری نسبت به کرم گاو دارد و براحتی کشته نمیشود و خطرناک تر است).



:: برچسب‌ها: قران, خوک, علمی, ,
نويسنده : عسل


رمان دنباله دار

در مسیر او

بنام خداوند جان وخرد      کزین برتر اندیشه بر مگذرد

توی چراگاه

به آوای خوش طبیعت گوش می دادم که ناگهان صدای مهیبی شنیدم گوسفندان هراسان شده بودند چوقا را پوشیدم و به سمت چادر رفتم به نزدیکی چادر که رسیدم یکی یکی گوسفندان را به آغل بردم

مادرم در چادر مشغول قالی بافی بود وگلچهره مثل هر روز داشت مشک را می زد برام عجیب بود یعنی اونها صدا رو نشنیده بودند توی همین فکر بودم که گلچهره بهم نگاهی انداخت و گفت سلام چرا امروز

این قدر زود اومدی؟ مگه شما صدای موشک رو نشنیدید سرش رو پایین انداخت و در حین اینکه مشک را میزد گفت  شنیدیم ولی.... دیگه حرفی نزدبه پیش مادرم رفتم گیوهامو کندم وداخل چادر رفتم

-سلام دا -سلام جواد -دا چی شده؟ سکوت کرد و به کارش ادامه داد من که خشمگین از رفتار گلی و مادرم شده بودم گفتم چرا هیچی نمی گین؟ می خوای بدونی چی شده رادیو رو گوش بده بلند شدم و

رادیو را از روی تشکها برداشتم صدای مشک وگوسفندانی که هیچ نخورده بودند باهم آمیخته شده بود رادیو را روشن کردم تا ببینم چه شده 0شنوندگان عزیز متاسفانه حامل خبر اسفناکی هستم ارتش

عراق امروز با تجاوز به کشورمان جنگی را آغاز کرده و به ما خبر رسیده که در جریان این حملات چندی از هم میهنانمان جان خویش را از دست دادند و آمار دقیقی هم به دستمان نرسیده0اینو که شنیدم سر

جایم میخکوب شدم جنگ شده بود گلچهره دو لیوان شیر آورد و گذاشت و گفت: حالا چه کنیم؟ گفتم: دا چرا به من نگفتین- میترسیدم تو هم مثل بوات ..... پدرم در جریان انقلاب شهید شده بود گلی لیوان

شیر را در دستم گذاشت گیج شده بودم ازیک طرف فصل سرما داشت میرسید وباید به قشلاق میرفتیم وازطرفی دیگر....گلچهره بلند شد وپیش مشک رفت ومادرم هم به کارش ادامه داد بلند شدم و از چادر

بیرون رفتم هوا خیلی خنک بود از چادر که کمی دور شدم مش رضا رو دیدم سلام مش رضا  -سلام سید شنیدی میگن جنگ شده  -ها شنیدم چطور مگه -هیچی فقط اینکه امسال باید زود تر کوچ کنیم باید

ایل رو اماده کنیم  -تا ببینم چی میشه  مش رضا   چندقدمی جلوتر رفتم که به چشمه رسیدم به پای چشمه که رسیدم نشستم دستمو زدم تو آب وصورتمو شستم تا خنک بشم و به منظره زیبایی که

کمی آنسو تر بود نگاه کنم وسط آب تخته سنگ بزرگی بود وقتی که آب که بهش میخورد صدای جالبی ایجاد میشد شلوارمو زدم بالا و روی تخته  سنگ وسط رود نشستم و پاهامو کردم تو آب و به فکر فرورفتم چیکار باید میکردم توی همین فکر بودم چند دقیقه بعد رفتم تا کمی علوفه برای گوسفندان جمع کنم چند ساعتی که گذشت هوا داشت تاریک میشد اینجا شبهای خیلی سردی داشت روز ها هم

افتابش تیز و داغ بود داشتم به خانه میرفتم که به چادر که رسیدم علوفه ها رو به اغل بردم و گذاشتم همون جا از آغل اومدم بیرون و رفتم تو چادر مادرم گفت غذا می خوری؟ -ها وضومو با آبی که در کوزه کنار چادر گذاشته بود گرفتم  نمازمو خوندم و اومدم روی سفره امشب نون و ماست داشتیم چند ساعت بعد گلچهره جاها رو پهن کرد که بخوابیم امشب شب سردی است فردا باید میرفتم شهر امتحان

داشتم غیر حضوری درس میخوندم دوست نداشتم بی سواد بشم می خواستم معلم بشم تا به بچه های عشایری درس وسواد یاد بدم توی همین فکر ها بودم که خوابم برد صبح با صدای خروس بیدار

شدم وقت نماز بود نمازموکه خوندم اماده شدم تا برم شهر دفتر وقلمم رو ورداشتم تا برم خیلی به تحصیل علاقه داشتم به هزار و یک بدبختی تا این مرحله درس خوندم از خونه تا جاده رو پیاده رفتم به جاده

که رسیدم چند دقیقه ای منتظر موندم بعد علی با وانت ش اومد دنبالم سوار ماشین شدم -سلام جواد چطوری - سلام علی ممنون خوبم  -جواد میگن جنگ شده    - ها خبر دارم چند ساعت بعد به شهر رسیدیم از ماشین پیاده شدم همیشه اوای که در دل صحرا وطبیعت یافته بودم را به هیاهوی شهر ترجیح میدادم رفتیم وسر جلسه امتحان نشستیم برام خیلی عجیب بود بیشتر بچه ها امروز نیمده بودند با

پرس و جو فهمیدم که بچه ها رفتند جنگ امتحان رو که دادم رفتم بیرون که یکهو یکی از دوستانم رو دیدم با عجله رفت داخل و با عجله اومدبیرون اصلا منو ندید وقتی دوباره اومد بیرونو خواست که بره منو

شناخت واومد جلو -سلام سید   - سلام کجا می ری با این عجله   -راستش می خوام برم جنگ الان هم اومده بودم تا یه سری مدرک و ببرم  -میری جنگ  -اره سید غیرتم اجازه نمی ده که بشینم تو خونه

و دست روی دست بذارم می بخشی من خیلی عجله دارم باید برم بعدش هم رفت با خودم فکر کردم چرا من نرم جنگ   ولی گلی و مامانم رو چکار میکردم عزمم روجزم کردم که امروز به مامانم بگم خدا رو چه دیدی شاید می گذاشت...

.این داستان ادامه دارد   

نویسنده  مهسا


نويسنده : عسل


آیا میدانید:

                                                                 

v آب دريا بهترين ماسك صورت است     
                                          
v گوش وبيني درتمام طول عمررشدمي كنند  
                                      
v در هر 1دقيقه يك نسل موجود منقرض مي شود
 
v داوینچی با يك دست مي نوشت وبا دست ديگر نقاشي مي كرد
 
v بینی انسان قادر به تشخيص 10000نوع بوي مختلف است
 
نویسنده :فردوس


:: برچسب‌ها: ایا میدانید, ,
نويسنده : عسل


طنزک

 

آقا به این پسته ها بگین اگر چیز خنده داری هست بگید این گردوها هم بخندن....لامصب اینا بدجور عصبی هستند.

 

میگن خوشتیپا عمرشون کوتاهه! ای

 

به سلامتی زمانهایی که توآرایشگاه مردونه فقط مو کوتاه می کردن!!!

 

رفتم رستوران گارسون میگه چیزی میل داری گفتم پ ن پ اومدم رستوران فقط بشینم .

 

به راننده تاکسی میگم مرسی نگه دارید میگه پیاده میشید؟؟؟ په نه په می خوام ببینم لنت و ترمزت.. ؟

 

میگم رسیدی خونه زنگ بزن تلفن کنم؟ میگم پ ن پ زنگ خونه بغلی بزن در رو

 

نویسنده :ارمیتا



:: برچسب‌ها: طنزک, ,
نويسنده : عسل


 

     ازدواج حضرت علي و حضرت فاطمه      

ازدواجي ساده با شاخ و برگي اندك اما صفا وصميمي بسيار صورت گرفت كه تحسين همگان را برانگيخت و اسوه اي براي آيندگان شد این پيوند ساده و بي ريا جز پيوند دو معصوم و برگزيده علي و فاطمه نبود                                                                                                       

عاقد: خدا        

         شاهد: رسول خدا         

          دفتر: لوح محفوظ              

       مكان: عرش الهی                 

            عروس: كوثر                    

    داماد: حيدر          

نویسنده: کوثر       



:: برچسب‌ها: عروس, کوثر,
نويسنده : عسل


 


نويسنده : عسل


 

پیرمرد وفادار

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد ...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید .

عابرانی که رد میشدند به سرعت اورا به اولین درمانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد راپانسمان کردند. سپس به او گفتند:باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت اسیب ندیده گریه

پیرمرد غمگین شد . گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند پیرمرد گفت همسرم در خانه سالمندان است .هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را بااو می خورم . نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت :خودمان به او خبر میدهیم. پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متاسفم او الزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمیشناسد  !!!پرستار با حیرت گفت: وقتی نمیداند شما که هستید چرا هر روزبرای صرف صبحانه پیش او میروید ؟

پیرمرد باصدایی گرفته گفت :اما من که میدانم او چه کسی است.

نویسند :دلارام 



:: برچسب‌ها: داستانک, پیرمرد,
نويسنده : عسل


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد